فرزند شهید محمدصادق امانی میگوید: در روز 12 بهمنماه حضورم در بهشت زهرا و ایراد متن خیرمقدم همراه با ملاقات امام، صحنههای خاطرهانگیزی را برای من ایجاد كرد كه تنها فكر میكنم در آن شرایط لطف خاص خدا بود.
خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ آزاده لرستانی: شهید محمدصادق امانی جزو چهار شهیدی است كه در اول بهمن ماه سال1343 دست به ترور حسنعلی منصور زد. تروری كه با كسب اجازه از مرجع دینی صورت گرفت، چرا كه منصور باعث و بانی تصویب لایحه كاپیتولاسیون بود. زمانی كه محمدصادق امانی كوچكترین فرزند شیخ احمد امانی (كه مجتهد بود، اما به تجارت در بازار مشغول بود) به شهادت رسید، پسرش، قاسم تنها 2 سال و نیم از زندگیاش گذشته بود. روزها از پی هم گذشت تا اینكه در 12 بهمنماه سال 1357 توفیقی حاصل شد كه پیام خیر مقدم خانواده شهدا را تقدیم حضرت امام كند. به همین خاطر پای گفتوگوی تنها پسر حاج صادق امانی نشستیم تا برایمان از آن دوران خفقان بگوید:
همین ایشان كافی است
به 44 سال پیش به فضای بهشت زهرای تهران برگردیم و جمعیت زیادی كه منتظر شنیدن سخنان امام بودند تا اینكه قرار شد شما پشت تریبون بروید، برایمان از آن لحظات بگویید.
روز 12 بهمنماه همراه مادر، خواهر و عمهام ساعت5 صبح، به سمت بهشتزهرا حركت كردیم. مسیر بسیار شلوغ بود، جاده قدیم قم (كه تنها مسیر به سمت بهشت زهرا بود) مملو از جمعیت بود. دلشوره داشتم كه به مراسم میرسم یا نه؟ با بازوبند مخصوص مراسم كه داشتم هر طوری بود خودمان را به جایگاه رساندم. از آنجایی كه قرار بود هنگام ورود حضرت امام (ره) از طرف خانواده شهدا خیرمقدمی به ایشان گفته شود. اشخاص زیادی در آنجا تمایل و اصرار داشتند كه در ان مراسم باید پیامی را خدمت امام عرض كنند.
از گروههایی كه با انقلاب زاویه داشتند مثل مجاهدین خلق، (منافقین) و حتی گروههای ماركسیستی حضور داشتند. مدیریت برنامه به عهده آقای مطهری و آقای مفتح بود. بعد از حضور حضرت امام شهید مطهری به امام گفتند كه این چنین اشخاصی حضور دارند و میخواهند خیر مقدم بگویند. حضرت امام در جواب آقای مطهری كه اسم بنده را هم به عنوان فرزند شهید صادق امانی آورده بود، فرمودند: همین ایشان كافی است. این عنایت بیحساب الهی بود كه شامل بنده به عنوان فرزند شهید شد.
یادتان هست چه جملاتی را گفتید؟ استرس اجرا نداشتید؟
در آن ایامی هم كه قرار بر این بود امام تشریف بیاورند، به صورت شبانهروزی در ستاد برگزاری مراسم كه در مدرسه رفاه مستقر و مشغول خدمت بودم و همراه با دیگران كارهای مختلفی انجام میدادم. حضورم در بهشت زهرا و ایراد متن خیرمقدم همراه با ملاقات امام، صحنههای خاطرهانگیزی را برای من ایجاد كرد كه تنها فكر میكنم در آن شرایط لطف خاص خدا بود و نه قابلیت بنده.
وقتی قاسم امانی نماینده خانواده شهدای انقلاب شد
به او میگفتند فرزند قاتل
خب! در آن زمان شما 16 سال سن داشتید و طبیعتاً در خانواده انقلابی امانیها بزرگ شدید، یك مقدار از شرایط زندگیتان در قبل از انقلاب بگویید.
من از سن خیلی كم با انقلاب و مبارزات انقلابی آشنا شدم. زمانی كه به ملاقات عمو، دایی و دیگر اقوام به زندان میرفتیم، از نزدیك در جریان مسائل سیاسی قرار میگرفتم. باید این را بگویم از كودكی كه به ملاقات آنها میرفتم و این برنامه در زمره روتینترین برنامههای زندگیام بود. همین رفتوآمدها باعث شده بود كه از خودم بپرسم: چرا اینها در زندان هستند؟ این سؤالات در ذهن من، بسیار جدی بود.
در محیط مدرسه و برخی محافل دیگر به خانوادهام، خانواده قاتل میگفتند. ساواك فشار زیادی به خانواده امانیها وارد میكرد. چون پدرم، علیه شاه و حكومت او قیام كرده بود، آنها به این شكل سعی داشتند به ما طعنه بزنند. بنابراین اگر دانشآموزی میخواست با ما مراوده داشته باشد و یا چند كلمهای صحبت كند، او را منع میكردند.
شعاری كه شهید امانی سروده بود
در دوره كودكیتان شعار هم میدادید؟
یكسری شعارهایی بود كه پدرم چون شاعر بود و كتاب شعری هم دارد، گفته بود، من هم این شعار را همراه با پسرداییها و پسرخالههایم زمانی كه كسی در كوچه حضور نداشت، میگفتم. یكی از این شعارها این بود: «خمینی خمینی، فرزند حسینی، در شجاعت یكتا، اهلا و سهلا مرحبا». البته علاقهام به امام خمینی در همان كودكی به وجود آمد. با گذر ایام این اعلاقه تؤام با شناخت شد. وقتی یك مقاله در سال 1356 در روزنامه اطلاعات علیه امام منتشر شد، درس و مدرسه را كنار گذاشتم و در اكثر تظاهرات شركت كردم.
برای آیندهام تصور دستگیری از سوی ساواك را داشتم
در آن زمان فكر میكردید كه انقلاب مردم به زودی به ثمر بنشیند؟
خب! آن موقع بستگانم در زندان ساواك بودند، شرایط سختی بر خانوادههایمان حاكم بود. چنین آیندهای هم برای خودم متصور بودم و فكر میكردم كی قرار است ساواك ما را بگیرد! (خنده) باید بگویم اما دست الهی را در هدایت جامعه و پیروزی این قیام دیدیم. انقلاب زمانی پیروز شد كه هیچ كس فكر نمیكرد.
فرزندان شهید محمدصادق امانی
هنگامی كه پدرتان به شهادت رسیدند، چند سال داشتید؟
من متولد 1341هستم. پدرم در سال 1343 دستگیر شد و در سال 1344 رژیم پهلوی، پدرم را به شهادت رساند. من در آن دوره، 2 سال و نیمه بودم.
جدی مجتهد با 14 فرزند
پدرتان فرزند چندم خانواده بود؟
شهید صادق امانی كوچكترین فرزند خانواده (10 برادر و چهار خواهر) بود. پدر ایشان مجتهد و بهترین شاگردان و هم بحث حضرت آیتالله خوانساری بود. همه برادرها با سواد بودند و بیشتر آنها به تجارت مشغول بودند.
تهتغاری خانواده امانیها را آقاجون خطاب میكردند
خب! پس چرا آقا صادق را اعضای خانواده آقاجان صدا میكردند؟ با اینكه كوچكترین فرزند بوده؟
پدرم به دلیل اینكه احادیث زیادی را حفظ بود، به همین خاطر یك نوع احترام خاصی در خانواده برایش قائل بودند.
از فدائیان اسلام تا هیأت مؤتلفه
این فعالیتهای تجاری كه اشاره كردید به فدائیان اسلام هم كشیده شد؟
یكی از عموهایم به نام مرحوم هاشم امانی كه هشت سال از پدرم بزرگتر بود، زمانی با فدائیان اسلام در مبارزات همكاری میكرد. او مسؤول امور مالی فدائیان اسلام بود. بعد از شهادت نواب صفوی و رحلت آیتالله بروجردی و شروع مرجعیت آیتالله خمینی گروههای مذهبی كه با امام همراه شدند. یك روز حضرت امام خمینی (ره) مسؤولان آن هیأتهای مذهبی فعال و هم فكر و انقلابی تهران را به منزلشان دعوت كردند و از آنها خواستند كه منفك از هم فعالیت نكنند و تشكیلاتی درست كنند. این گونه شد كه هیأتهای مؤتلفه به دست حضرت امام (ره) تشكیل شد.
دامهایی كه جلوی قاسم نوجوان پهن میشد
در آن روزهای انقلاب، گروههای مختلفی همراه با مردم حضور داشتند كه خط مشی و تفكرات آنها در آن فضای غبارآلود پنهان بود، قاسم جوان چگونه توانست خودش را در چنین فضایی حفظ كند؟ (با توجه به جایگاه خانواده)
در آن روزها، احزابی مانند مجاهدین خلق، نهضت آزادی، جبهه ملی گروهك فرقان و حتی گروههای ماركسیستی فعالیت میكردند، با توجه به نقش خانواده امانیها در مبارزات علیه شاه، این احزاب تلاش میكردند به گونهای خانواده ما را تحت تأثیر قرار دهند. یا این حقیر را عضو گروه خود كنند، اما به واسطه وجود افراد پر بركت مانند شهید حاج صادق اسلامی و مرحوم عسگر اولادی و الطاف خاصه حضرت ولیعصر (عج) و امدادهای الهی از بسیاری دامهایی كه سر راهم قرار میگرفت، نجات پیدا میكردم.
تذكر یك دقیقهای و جدا كردن مسیر
یكی از این موارد را برایمان میگویید؟
یك بار برای ملاقات داییام شهید سیداسدالله لاجوردی به زندان مشهد رفته بودم. خیلی اتفاقی مرحوم عسگر اولادی كه علاقه خاصی به ما داشتند از من پرسیدند كه این روزها به چه كاری مشغول هستم، گفتم كه دارم كتاب توحید آشوری را پیش فلانی میخوانم. او به من فرمود كه این نویسنده فكر و كتابش انحراف دارد. همین تذكر یك دقیقهای مرحوم عسگر اولادی باعث شد كه در مورد گروهك فرقان و منافقین و دیگر گروهكها كه من را احاطه كرده بودن فكر كنم و با اختلاف مبانی كه داشتیم راهم را عوض كنم.
وقتی پسرعمویش ناجی او شد
آقای امانی نزدیك بود در یكی از تظاهرات شهید شوید، ماجرا از چه قرار بود؟
روزی كه آیتالله طالقانی از زندان آزاد شد، عدهای از انقلابیون به استقبالش رفتند. منتها همان گونه كه گفتم گروهكهای دیگری هم در جریان انقلاب عرض اندام میكردند. در قضیه آزادی آیتالله طالقانی هم این گروهكها از جمله مجاهدین از شرایط موجود سوءاستفاده كردند و با پرچمها و پلاكاردهایشان آمده بودند. آن روز وسط جمعیت بودم و با شعارهای آنها اصولاً مخالف بودیم و اینهایی كه با جریان نهضت همخوانی نداشتند را با بحث و استدلال مسألهدار میكردیم.
حضور در جبهه سوسنگرد و كرخه
در این بین دیدم جوانی با من همراهی كرد، در حالی كه او را نمیشناختم، از او خواستم كه با هم پلاكاردها را جمع كنیم. به میان جمعیت رفتیم و با طرح دوستی، پلاكاردها را از دست مجاهدین میگرفتیم و در یك چشم بهم زدن با هماهنگی پلاكارد را در جوی آبی كه پر از لجن بود انداختیم. سركوچه آیتالله طالقانی در پیچ شمیران كه در آن زمان به علت ساخت و ساز، گودال عمیقی كَنده بودند و هیچ حصاری هم نداشت. افراد مجاهدین پاهای هر دوی ما را گرفتند و از سر، در این گودالها آویزان كردند. آن جوان بیچاره را به داخل گودال رها كردند. حسابی ترسی بودم و زبانم بند آمده بود، در این شرایط كه تقلا میكردم تا خودم را نجات دهم، یك آن دیدم كه مرا به بالا كشیدند، بعد از آن با سرعت فرار كردم. مدتها این سؤال در ذهنم بود كه چطور شد رهایی پیدا كردم كه راز این رهایی بعد از حدود 40 سال در یك جمع دوستانه برملا شد.
پسرعموی بزرگم حاج جواد آقا گفت: قاسم زندگیات را مدیون من هستی! با تعجب پرسیدم: چطور! گفت: آن روز سر پیچ شمیران یادت هست؟ من آن روز، تو را نجات دادم. آن روز قاسم بخارایی (برادر شهید محمد بخارایی كه عضو مجاهدین شده بود) پاهایت را گرفته بود و میخواست تو را به پایین گودال بیندازد. در نبش گودال من در طرف دیگر، همان لحظه بلند فریاد زدم: قاسم كه قاسم بخارایی سرش را بلند كرد و من را دید و شناخت به او گفتم میدانی آن طرف كیست كه داری میكشی، او پسر حاج صادق امانی است ! او هم برای اینكه لو نرود و برایش بد نشود، تو را رها كرد و فرار كرد.
این را بگویم پدرم من همراه با شهید بخارایی در سال 1343 اعدام شده بود، به همین خاطر خانواده ما را میشناخت. از طرفی دیگر پسرعموی من با این برادر شهید بخارایی در خیابان صاحب جمع مغازه داشتند و به خوبی همدیگر را میشناختند.
خفقان پهلوی برای كودكان 12 ساله
این روزها برخی در فضای مجازی به دنبال تطهیر چهره پهلوی اول و پهلوی دوم هستند، شما كه از دوران كودكی و نوجوانی به خوبی شرایط آن روزها را دیدید، چه پیامی برای نوجوانان 1401 دارید؟
وقتی به یك كشور دیگر میروید، قاعدتاً به مكانهایی میروید كه از قبل مشخص شده است، یعنی چهره رتوش شده آن شهر یا كشور را به شما نشان میدهند. در حالی كه خارج از آن پوسته محرومیتها و كمبودها به خوبی نمایان است. بنده به واسطه شغلم و آشنایی به زبان به كشورهای مختلفی سفر كردهام و این موارد را بسیار دیدهام. به طور مثال دوبار با خانواده به مدینه رفتم (به صورت شخصی). یك بار تصمیم گرفتیم بچهها را به شهربازی این شهر ببریم، هنگام مواجهه با شهربازی مدینه مبهوت ماندیم، چون اصلاً فكر نمیكردیم كه با این امكانات بازی كه در حد یك روستا است، روبرو شویم.
این آزادی كه در كشورمان داریم اصلاً قابل قیاس با دیگر كشورها نیست، در برخی كشورها بچهها یا خانمها در شب جرأت نمیكنند بیرون از خانه باشند. بسیاری از نمایشها ظاهر و قسمت كمی از واقعیت كشورهای دیگر است چه در مسائل رفاهی، چه در آزادیها و مسائل اخلاقی، اجتماعی در آن فرهنگها.
در دوران پهلوی هم همه جلوههای تحریف شده از موضوعات ارائه شده است، در آن دوران آزادی یك رویا بود. یادم هست زمانی كه 12 سال داشتم همراه با سه نفر از دوستانم كه لباس ورزشی و كفش كتانی پوشیده بودیم و به رستورانی رفتیم تا غذایی بخوریم. مأموران ساواك به نوع لباس پوشیدن ما حساس شدند و از ما چهار نفر بازجویی كردند. وقتی دیدند حرف ما چهار نفر یكی است، رهایمان كردند. آن دوران خفقان شدیدی بود. حتی در یك خانه افراد خانواده اگر در هر موضوعی میخواستند حرفی بزنند از هم ترس داشتند حتی زن و شوهر و فرزندان كه مبادا حرفشان به گوش سازمان امنیت برسد.
درباره این شهیدان بیشتر بدانید
وقتی لایحه كاپیتولاسیون در دوران نخست وزیری «حسنعلی منصور» به مجلس برده شد، امام خمینی (ره) در سخنانی نسبت به طرح این موضوع واكنش نشان داد و گفت: ای سیاسیون ایران! من اعلام خطر میكنم. والله كسی كه داد نزند گناهكار است و مرتكب گناه كبیره شده است. همین سخنان موجب تبعید امام شد، اما برخی مقلدان امام احساس تكلیف كردند و با كسب اجازه برای اجرای حكم الهی از آیتالله میلانی (در آن زمان دسترسی به امام نبود) درصدد ترور حسنعلی منصور درآمدند. گروهی چهار نفره كه نقشه ترور او را اجرا كردند. شهیدان محمد بخارایی، مرتضی نیكنژاد، رضا صفارهرندی و صادق امانی كه 26 خردادماه سال 1344 اعدام شدند.
پایان پیام/