صدای جمهوری اسلامی ایران

كتاب «ماهی‌ها فلج نمی‌شوند» مجموعه‌ای از سیزده داستان در حوزه‌ی دفاع مقدس به ‌اهتمام وحید آقاكرمی است. داستان‌های این اثر، برخلاف كتاب‌های معمول این حوزه، در جبهه نمی‌گذرد و بیشترشان در زمان حال روایت می‌شود.

درباره‌ی كتاب ماهی‌ها فلج نمی‌شوند:

وحید آقاكرمی مجموعه داستان‌هایی كوتاه در مورد دفاع مقدس را در این كتاب گردآوری كرده است. نویسندگانی چون معصومه جعفرزاده، مجید راستی، حسن مرادی، جعفر پوررضوی، امیررضا اسماعیلی، داود خدایی، سیدرضا علوی، وحید آقاكرمی، مهین عابدینی، حسن ثمودی قلعه‌لر، محمد اكبری‌اقدم، سحر نقیلی، نعیمه كرداوغلی‌آذر و مولود علیزاده‌فاضل داستان‌های خود را در كتاب ماهی‌ها فلج نمی‌شوند منتشر كرده‌اند. لازم به ذكر است كه دو داستان «اصغرین سول‌قیچی» و «شمس‌الله» به زبان تركی هستند.




در بخشی از كتاب ماهی‌ها فلج نمی‌شوند می‌خوانیم:

از خانه زدم بیرون. در را هم پشت سرم قفل كردم. قفل بزرگی به در زدم كه خدای ناكرده كسی نتواند بازش كند. شاید هم در آن‌لحظه به این فكر می‌كردم كه، كسی هم اگر رسید جلوی درمان، فكر كند كسی توی خانه نیست. بی‌توجه به اتفاقات و صداهای اطراف فقط می‌خواستم به جایی‌كه می‌خواهم برسم. اگر تعمیركاره نرفته بود، حتماً پلاتین را پیدا می‌كرد و می‌داد به من. كاركرده‌ای، چیزی، تا ما را به جایی برساند. فكر نمی‌كردم رفت و برگشتم آن‌همه زمان از من بگیرد. حالا خدا رحم كرد مسیرم كوتاه‌تر شد. دو سه خیابان جلوتر كه رفتم. دیدم دو تا اتومبیل زده‌اند به هم. درست سر تقاطع. رفتم جلوتر. اولش فقط می‌خواستم از راننده‌هاشون كمك بخواهم. ببینم تو دست و بالشون پلاتین پیدا می‌شود یا نه؟ هیچ‌كس نبود. نزدیك‌تر شدم. شیشه‌های هر دو ماشین، شكسته بود و بدنه‌ها كاملاً سوراخ سوراخ. وضعیت آن ‌یكی كه از خیابان اصلی بیرون آمده بود، درب و داغون‌تر بود. انگار چیزی افتاده باشد پشت‌اش. رینك‌اش صاف چسبیده بود زمین. خبری از لاستیك‌هایش نبود. مثل اینكه با چاقویی، چیزی، جرش داده، از رینك جدایش كرده باشندش. می‌خواستم راهم را بگیرم و بروم. برگشتم. در را باز كردم. مزدا تك‌كابین بود. عین ماشین من. خون هم ریخته بود، روی صندلی. سیم كاپوت را كشیدم. باز نشد. محكم‌تر كشیدم. موتورش سالم بود. در دلكو را باز كردم. نگاهی به ذغالش انداختم. كار می‌كرد. فقط صدا بود كه می‌شنیدم. خبری از كسی نبود. باید پلاتین را طوری باز می‌كردم كه آسیبی نبیند. مثل اینكه خدا حرف دلم را شنیده بود و اتومبیل‌ها را گذاشته بود سر راهم. اگر صاحب ماشین آن جا بود، حتماً اجازه می‌گرفتم. اجازه می‌داد. مطمئنم.

فكر نمی‌كردم پیدا كردن قطعۀ كوفتی آن‌همه وقتم را بگیرد. حالا خدا رحم كرد، دو تا ماشین داغون‌شده آن جا بودند و توانستم پلاتینشان را بردارم. نزدیك ظهر بود یا كمی از ظهر گذشته. عراقی‌ها هم مثل مور و ملخ حوالی كوچه‌مان، جولان می‌دادند می‌دیدم كه در‌ها را باز می‌كردند و می‌رفتند داخل خانه‌ها.

مرتبط با این خبر

  • معرفی كتاب «اعجاز ده سردار»

  • سلیمانی‌ها

  • سردار همیشه قهرمان

  • معرفی كتاب «قصه ننه علی»

  • معرفی كتاب «همسفر آسمان»

  • معرفی كتاب «مربع‌های قرمز»

  • معرفی كتاب «زمستان 62»

  • معرفی كتاب «آن بیست و سه نفر»

  • معرفی كتاب «مفقود سوم»

  • معرفی كتاب «ساجی»