صدای جمهوری اسلامی ایران

كتاب «تنها زیر باران» نوشتهٔ مهدی قربانی است. انتشارات حماسه یاران این كتاب را روانهٔ بازار كرده است. این اثر زندگی شهید «مهدی زین‌‌الدین» را از كودكی تا شهادت روایت كرده است.

درباره كتاب تنها زیر باران:

نویسنده در ابتدای كتاب تنها زیر باران توضیح داده است كه این اثر در ارائهٔ تصویر كامل از فرماندهٔ لشكر 17 علی‌بن‌ابی‌طالب علیه‌السلام ادعایی ندارد؛ چه‌بسا خاطراتی شیرین و دل‌چسب كه او به دلایلی نوشتنشان را به فرصتی دیگر و شاید چاپ‌های بعدی موكول كرده است. كتاب حاضر زندگی شهید «مهدی زین‌‌الدین» را از كودكی تا شهادت روایت كرده است.

«مهدی زین‌‌الدین» در سال 1338 در تهران به دنیا آمد و در سال 1363 در جادهٔ بانه در سردشت در كردستان درگذشت. كتاب حاضر خاطرات زندگی این فرد را از زبان خواهر، فرمانده، هم‌رزم، مادر و... در چندین بخش جداگانه روایت كرده است.





بخشی از كتاب تنها زیر باران:

«به روایت زهره زین‌الدین؛ خواهر شهید

سال 1356 باهم نشستیم سر جلسهٔ كنكور. قبلش درس‌خواندنمان، تست‌زدنمان و كلاس‌رفتنمان هم باهم بود. انگیزه داشتیم و این انگیزه را حمایت‌های بابا و مامان بیشتر و بیشتر می‌كرد. هر كتاب تستی را كه نیاز داشتیم، كافی بود لب تر كنیم، بابا از هرجا بود گیر می‌آورد. این حمایت وقتی بیشتر خودش را نشان داد كه به‌خاطر ما دو نفر زندگی‌شان را در خرم‌آباد گذاشتند، از دیدوبازدید عید زدند و بلند شدیم باهم رفتیم تهران. یك مؤسسهٔ آموزشی كه آن زمان اسمش سر زبان‌ها افتاده بود، برای كنكور كلاس‌های فشرده گذاشته بود؛ درست تعطیلات نوروز. بابا اسم هر دوی‌مان را نوشت و بعد یك اتاق توی مسافرخانه‌ای كه نزدیك مؤسسه بود كرایه كرد. من و مهدی از صبح می‌رفتیم سر كلاس، ناهار می‌آمدیم مسافرخانه، یك چیزی می‌خوردیم تا شب كه خسته و هلاك برمی‌گشتیم. پخت‌وپز در آن شرایط، كم برای مامان زحمت نداشت، اما همهٔ این سختی‌ها، پای علاقه و مهر مادری‌اش رنگ می‌باخت.

یك ماه مانده به كنكور مریض شدم. وقتی دكتر رفتیم، گفت: «از اضطراب و دل‌شوره‌ست.» درست گفته بود، اما این اضطراب و دل‌شوره و دنبالش آن مریضی، از هول‌وهراس كنكور نبود؛ همه‌اش برای این بود كه اعلام كردند دخترها حق ندارند با چادر بیایند كنكور بدهند. حتی بعضی‌ها می‌گفتند: «چادر كه جای خود داره، نمی‌ذارن باحجاب بری.» تا بیاید به روز كنكور برسد، فكر اینكه می‌توانم شركت كنم یا نه، مثل خوره افتاده بود به جانم. دم‌دمای آخر معلوم شد به این بهانه كه كسی تقلب نكند رفتن با چادر ممنوع شده. كلاس خیاطی رفته بودم، نشستم و برای خودم یك مقنعهٔ بلند تا سر زانو دوختم، چون رنگ مشكی را هم قدغن كرده بودند، یك مانتو و شلوار سرمه‌ای‌رنگ پوشیدم و رفتم. هم من، هم مهدی درسمان را خوب خوانده بودیم و در حد توانمان، حتی بیشتر تلاش كرده بودیم. كنكور را راحت و بی‌دردسر دادیم. منتظر بودیم جواب‌ها بیاید. برایمان مهم بود، اما نه آن‌قدری كه اگر قبول شدیم ذوقكی بشویم و اگر قبول نشدیم كام تلخ كنیم و بزنیم زیر گریه. یاد گرفته بودیم توی زندگی بند این‌طور چیزها نباشیم. وقتی جواب‌ها آمد، هر دو قبول شدیم. انتخاب رشته كردیم و فرستادیم. مهدی كه رتبهٔ چهارم را آورده بود، پزشكی دانشگاه پهلوی شیراز قبول شد و من بهداشت دهان و دندان دانشگاه ملی تهران قبول شدم. پای هیچ‌كداممان به كلاس‌های دانشگاه باز نشد؛ رنگ صندلی‌هایشان را هم ندیدیم. بعد آن‌همه شب و روز درس‌خواندن،‌ تست‌زدن،‌ كلاس‌رفتن و تهران‌ماندن حتماً می‌پرسید چرا؟ من نرفتم؛ چون گفتند باید بی‌حجاب بروم سر كلاس؛ همین شد كه از خیرش گذشتم. مهدی هم نرفت؛ به‌خاطر بابا، به‌خاطر كتاب‌فروشی و به‌خاطر مبارزه. همان موقع بابا را گرفتند و فرستادند تبعید. مهدی ماند سر دوراهی؛ یا باید می‌رفت شیراز درس می‌خواند و بابا و كتاب‌فروشی را بی‌خیال می‌شد یا می‌ماند خرم‌آباد و قید درس و دانشگاه را می‌زد و می‌چسبید به كتاب‌فروشی؛ راه دوم را انتخاب كرد.»

مرتبط با این خبر

  • معرفی كتاب «اعجاز ده سردار»

  • سلیمانی‌ها

  • سردار همیشه قهرمان

  • معرفی كتاب «قصه ننه علی»

  • معرفی كتاب «همسفر آسمان»

  • معرفی كتاب «مربع‌های قرمز»

  • معرفی كتاب «زمستان 62»

  • معرفی كتاب «آن بیست و سه نفر»

  • معرفی كتاب «مفقود سوم»

  • معرفی كتاب «ساجی»