صدای جمهوری اسلامی ایران

كتاب «هواتو دارم» نوشتهٔ محمدرسول ملاحسنی و گردآوری‌شده توسط رقیه ملاحسنی و ویراستهٔ فهیمه اسماعیلی است و نشر شهید كاظمی آن را منتشر كرده است. این كتابْ روایت زندگی شهید مدافع حرم مهندس مرتضی عبدالهی است.

درباره كتاب هواتو دارم:

مهندس مرتضی عبدالهی دل حاج قاسم را با اختراع و نوآوری‌اش نرم كرد!

مسجد بود كه مرتضی را مرتضی كرد. آقا مرتضی عبداللهی جوانی باهوش و شجاع بود كه به انواع و اقسام هنرهای رزمی تسلط داشت. عشق به جهاد و شهدا را از همان اول می‌شد به وضوح در او دید. و در آخر هم خدا او را فراخواند و به او گفت «هواتو دارم» تا با شهادت، آسمانی شود.





بخشی از كتاب هواتو دارم:

«بدنم خشك شده بود، بدون هیچ تحركی. رنگ به چهره نداشتم. مرگ تمام وجودم را فراگرفته بود، همهٔ 18 سال عمرم در كسری از ثانیه مرور شد و احساس كردم در آن لحظه بی‌اختیارترین موجود زمینم؛ خیلی حقیر، خیلی ناچیز! جوری كه انگار از اول نبوده‌ام و از اول هیچ اختیاری نداشته‌ام، حتی به‌اندازهٔ یك دست تكان‌دادن، حتی به‌اندازهٔ یك چشم برهم‌زدن! من مانده بودم و جسم بی‌جانم كه حتی نمی‌دانستم این‌همه تاریكی تا كجا ادامه دارد.

صدای اذان كه از مناره‌های مسجد محل داخل خانه ریخت، چشم‌هایم باز شد. نور جای تاریكی را گرفت. همهٔ آن چیز كه دیده بودم، خواب بود؛ ولی خیلی روشن. یك تصویر كاملاً گویا كه می‌خواست من را زنده كند.

صدای هق‌هق گریه‌هایم اتاق را برداشته بود. اشك امانم نمی‌داد. مامان كه با شنیدن صدای گریهٔ من هول كرده بود، با یك لیوان آب داخل اتاق آمد و گفت: «چی شده دخترم؟ خواب دیدهٔ؟ دلت درد می‌كنه؟»

گریه حتی اجازه نمی‌داد حرف بزنم. با دست اشاره كردم كه چیزی نیست. دور خودم می‌چرخیدم و نمی‌دانستم این خواب قرار است با من چه كند. شبیه تشنه‌ای بودم كه در برهوت بیابانی بی‌آب‌وعلف به‌دنبال یك جرعه آرامش می‌گشت. حس شرمندگی از عمر گذشته یك لحظه رهایم نمی‌كرد.

برای رسیدن به آرامش به وضو پناه بردم. سرودستی شستم و بی‌اختیار چادر نماز گُل‌گلی خودم را سر كردم. كمی بعد، ضربان قلبم آرام‌تر شده بود. دودستی چسبیده بودم به چادر. در آن بی‌قراری احساس می‌كردم نخ این چادر مایهٔ آرامش من شده. به خوابی كه دیده بودم فكر می‌كردم. خوابی كه تمام وجودم را شكست، زندگی‌ام را به هم ریخت و من اراده كردم دوباره آن را بچینم؛ ولی با شكل‌وشمایلی متفاوت. نمی‌دانستم دقیقاً باید چه‌كار كنم. تنها چیزی كه در آن شك نداشتم، این بود كه باید تغییر كنم.

همان‌طور كه نشسته بودم، به مامان گفتم: «می‌خوام از همین امروز دیگه چادر سر كنم!»

مامان گفت: «تو؟ چادر؟»

گفتم: «آره مامان. دوست دارم یه مدت چادر سر كنم.»

مامان جواب داد: «آفتاب نزده خواب‌نما شدهٔ انگار. حالا یه كم استراحت كن تا صبح خدا بزرگه. معلومه شب درست‌حسابی نخوابیدهٔ، ستاره.»

اما تصمیمم را گرفته بودم. حالم خیلی منقلب بود و هرچه كه ساعت می‌گذشت این خواب دست از سرم برنمی‌داشت. صبحانه را كه خوردیم، یكراست رفتم سراغ كمد لباس‌ها. دنبال چادرم می‌گشتم. می‌خواستم از همین اولین روز با چادر به كلاس زبان بروم. از قبل چادر داشتم. مامان به من یاد داده بود كه باید هركجا می‌رویم طبق شأن همان جا رفتار كنیم و لباس بپوشیم؛ برای همین، تأكید داشت وقتی مسجد می‌رویم یا ایام محرم داخل هیئت حتماً چادر سر كنیم.»

مرتبط با این خبر

  • معرفی كتاب «اعجاز ده سردار»

  • سلیمانی‌ها

  • سردار همیشه قهرمان

  • معرفی كتاب «قصه ننه علی»

  • معرفی كتاب «همسفر آسمان»

  • معرفی كتاب «مربع‌های قرمز»

  • معرفی كتاب «زمستان 62»

  • معرفی كتاب «آن بیست و سه نفر»

  • معرفی كتاب «مفقود سوم»

  • معرفی كتاب «ساجی»