كتاب«داستان طلوع خرداد» تالیف محمدتقی قشقایی، مجموعهای ارزشمند از آثار برگزیده یادواره ملی طلوع خرداد است كه در موضوعات مختلف 15 خرداد، انقلاب اسلامی و موضوعات مرتبط نوشته شده تا واقعه 15 خرداد را سرآغاز فصلی نوین در تاریخ ایران زمین كند.
درباره كتاب داستان طلوع خرداد:
هر آن، آنی دیگر را به یادمان میآورد و هیچگاه در آن همانند نداریم درست مثل عشق كه هر چه دربارهاش گویند حدیث نامكرر است مانند شعر كه آفریننده آن هر كه باشد نمیتواند همانند دیگری شعر بگوید، قصه، داستان، خاطره، اگر چه درباره كنایی خاص باشد اما هرگز منیدههای همانندی به همراه ندارد، همانگونه كه سر انگشتان انسانها همانند نیست نگاه هر كسی با دیگری درباره یك چیز مشترك یكسان نیست و این هنر و گوهری است ناشناخته كه در نظام هستی وجود دارد.
در بخشی از كتاب داستان طلوع خرداد میخوانیم:
كتاب به دست زیر سایه سرو انتهای باغچه نشسته بودم و شكل ابرهایی را كه تند تند رد میشدند، پیدا میكردم. یكیشان خیلی شبیه معلم زیستمان بود. طوری دستش را بالا برده بود كه انگار میخواهد به سؤالهای سخت خودش زودتر از شاگردان جواب بدهد. هنوز امتحانش را نگذرانده بودم. داشتم به امتحان پایانی زیست و روزهایی كه تنم از ترسش به لرزه میافتاد فكر میكردم كه مادر سبد به دست آمد و رفت لابهلای تربچهها و ریحانهای تازه قد كشیده باغچه. نگاهم متوجه او بود و تا خواست سرش را بگرداند كتاب را جلوی صورتم گرفتم.
بفهمی نفهمی انگار یك جوری شد. خواست بروم كمكش. قیافه مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: شعر حفظیهایش خیلی سخت است. بلند بلند شروع به خواندن كردم. بعد از چند دقیقه بلند شد و آمد طرفم. پرسید: امتحانت كیا؟ من و منكنان گفتم دو - سه روز دیگر. - كلاً سخته یا راحت؟- ای بدك نیست. سبد به دست رفت. داشتم شعر "انتظار" را میخواندم. رسیده بودم به بیتی كه خیلی دوستش داشتم (از غم دوست در این میكده فریاد كشم) كه زنگ زدند. از خدا خواسته دویدم سمت در. لاله بود. پرسید چند بار خواندهام؟ گفتم: تو كه میدونی این درس برام خوندن نداره. انگار كتابو خودم نوشتم. هر دو خندیدیم.
پرسیدم تو چه طور؟ گفت قبلاً یكی دو بار همه كتاب را خوانده و میخواهد فردا همراه مادر و خواهرش بروند مرقد امام. متعجب پرسیدم پس امتحان جغرافیا، ریاضی، زیست و فیزیك چی؟ چهار امتحان مهم. بدون وقفه. چه طور میخواهی بروی؟ خودت كه میدانی اگر بروی همه وقتت گرفته میشود. گفت: بیخیال... . شاید دیگر از این فرصتها پیش نیاید. تو هم همراه ما میآیی؟ جای خالی داریم. كمی فكر كردم. اول گفتم فكر نكنم بتوانم. فكر امتحانات پشت سر هم سفر را برایم زهر میكند. از طرفی دلم میخواست بروم.
تا به حال نرفته بودم. یعنی پیش نیامده بود كه برویم. گفتم باید فكر كنم.
- هر طور راحتی.. فقط تا آخر شب بگو كه اگر نیامدی شاید بخواهیم مادربزرگم را با خودمان ببریم. وقتی رفت یك راست رفتم پیش مادر. تا خواستم بگویم كه لاله چه گفته، یاد نالیدنم از امتحانات و سخت بودن امتحان ادبیات افتادم. كتاب را دادم دست مادر و خواستم ببیند شعر را درست حفظ كردهام یا نه؟