درباره كتاب تبخال:
داستان تبخال، دباره دكتری است كه در واپسین روزهای سال 57 به دنبال دوست دوران كودكی و مدرسهاش میگردد كه در گذشته به دلایلی از هم دور شده بودند. دوستی كه كه حالا یك نظامی نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی شده است و قصد دارد یكی از جنگندههای ارتش را بدزدد و به خارج از ایران پناهنده شود تا اعتراضش را به رژیم نشان دهد.
در بخشی از كتاب تبخال میخوانیم:
دوش آب گرم را تا آخر بازی میكنم. زیر دوش حمام بهترین جای دنیا برای عقده گشایی است. زیر آب گرم گریه كردن صفایی دارد! گریه میكنم به حال خودم كه مالیخولیایی شدهام، كه به مطب میآیم و خودم را زجر میدهم، به روح و روانم زخم میزنم و بعد لباسهایم را خاكمال میكنم و به خانه میروم كه مثلا سركار بودهام. گریه میكنم برای لطفعلیخان زند، برای سهیل و سینا، برای همه چیز و همه كس. برای دلخوش كنك لق و زودگذری كه در جواب گزنده مژگان حبابش تركید و دل من را هم تركاند.
دیشب با نسرین رفتیم منزلشان. به اكبر آقا و ایران خانم چیزی نگفتم؛ نمیخواستم بفهمند كه رفتهام داخل پایگاه نیروی هوایی و درباره یك بزیشان پرسوجو كردهام. نمیخواستم این پدر و مادر بینوا را هوایی كنم و بعد از سالی و ماهی چشم به در دوخته شدهشان را امیدوار به تخم لقی كنم كه زیر زبان خیس میخورد.
آن تخم لق كوری سوی امیدی بود برای خودم. برای توجیه خودم آن را كاشته بودم... به مژگان، به بهترین همبازی دوران كودكیام، گفتم كه به پدر و مادرت نگو كجاها رفتهام و چهها شنیدهام، گفتم شاید تبعیدش كرده باشند، شاید هم رفته باشد خارج از كشور برای دورههای آموزشی؛ كه خودم میدانستم اینها یعنی كشك. پرسید: «دورۀ آموزشی!؟» جواب دادم: «یكی از افسرا گفت جنگندههای جدید اضافه كردهایم. خلبانا باید برن كشور سازندۀ جنگندهها تا آموزش ببینن.» و ماجرای بازدید از اتاقش را گفتم؛ كه همۀ وسایلش توی كمدش بوده به جز ساعت مچی و حرز و انگشترهایش... كه برای خودم همین تخم لق توجیه سالم بودن امیرقاسم بود، دلخوش كنكِ سرپا بودن امیرقاسم بود. مژگان به تلخی تبسم كرد. سوزن زد به حباب دلخوش كُنكم.