كتاب «گواهی آزادی» مجموعه وقایع قیام 15 خرداد 1342 ورامین، در دو بخش تهیه شده و حاصل تلاش نوید روهنده است كه این مساله را در ابعاد گوناگون به تصویر میكشد.
درباره كتاب گواهی آزادی:
شاید نقطهی قوت این نوشته در این باشد كه با اینكه این كتاب در قالب گزارش و داستان است، اما نگفتههای تاریخی آن در نهایت دقت و با تیزبینی ژرفی انجام بیان شده است.در اندیشه اسلامی قوانین طبیعی و اجتماعی مجعول خداوند هستند و اوست كه چنین تدبیری را اسباب داده است یعنی خداوند است كه علت را به علت قرار داده است. داستانی كه در كتاب گواهی آزادی میخوانیم، برگرفته از رخدادهای ثبت شده در حافظهی تاریخ است و تمام اسامی و شخصیتها واقعی هستند.
در بخشی از كتاب گواهی آزادی میخوانیم:
نسیم ملایمی روی دریای طلایی میوزید و صدایی دلنشین برمیخاست كه معنایش حركت بندگان و بركت آفریدگار بود. دشتهای ورامین در آن سال زراعی آنقدر سخاوتمند شده بودند كه تا چشم كار میكرد زمین طلایی رنگ بود و دروگرهایی كه برای برداشت این موهبتِ الهی به اینجا و زمینهای اطرافش سرازیر شده بودند؛ از تبریز و ارومیه گرفته تا لرستان و همدان.
دروگران در وسعت گندمزار همچون ماهیانی تنها در پهنهی اقیانوس بودند كه زیر آفتاب داغ خردادماه به امید رسیدن سهمی از این طلاهای بیمقدار، خمیده كمر عرق میریختند.
داسها به هوا بر میخاستند، به آفتاب چشمكی میزدند و بیامان بر تن ساقهها فرود میآمدند، گویی قصدشان به سُخره گرفتن خورشید و گندم بود. خوشههای طلایی گندم كه به دوش كشیده میشد و اندكی دورتر در گوشهای روی هم انبار میشد، تلاش مورچگان را در ابعادی وسیعتر به تصویر میكشید.
صداهای مبهمی كه از دور شنیده میشد توجه دروگران را به خود جلب كرد؛ كمرشان راست شد و دستها سایهبان چشمشان برای دیدن دور دستها. جمعیّت زیادی از جادهی كنار گندمزار به آنها نزدیك میشدند، دروگران كنجكاو دست از كار كشیدند و برای فهمیدن ماجرا «یوسف» را راهی جاده كردند تا خبری برایشان آورد. دیگر تا آمدن بوی پیراهن یوسف خبری از كار نبود.
یوسف دوان دوان به دروگرانی كه دست از كار كشیده و منتظر خبر آوردن او بودند نزدیك شد، نفسزنان دست به زانو زد و چند نفس عمیق كشید و با لهجهی غلیظ آذری گفت:
- میگن دیشب آقا سید روحالله رو تو قم دستگیر كردن... مردمم برا اعتراض دارن میرن سمت تهران
با خبر یوسف چهرهها درهم كشیده شد، سكوتی معنادار و نگاههایی خیره بههم. گلستان گندمزار به كلبهی احزان تبدیل شده بود. یوسف سكوت را درهم شكست:
- منم میخوام باهاشون برم... هر چی میخواد بشه بشه، من رفتم
یوسف روی زمین خم شد تا داسش را بردارد و وقتی برخاست داسِ همهی دروگران به هوا بلند شده بود اما این بار نه برای دروی خوشههای طلایی گندم، بلكه همهی دروگران میخواستند همراه یوسف به جمعیّت قیام كننده بپیوندند.